UN SOUVENIR
به نقل از یکی از سایتها در مورد خاطره یکی از هموطنان :
مدت زمان زیادی از آمدنم به مونترال نمیگذشت. هنوز درحال آشنا شدن با مسیرها و اسم خیابانها و آدرسها بودم. موقع حرف زدن با افراد غریبه دستوپایم را گم میکردم و کلمات و نظم وترتیب آنها یادم میرفت. اضطراب و هبجان در وجودم با هم مخلوط شدهبود. ماه فوریه بود وسرما هنوز بیداد میکرد از موقعیکه وارد سرزمین جدید شده بودم، یک خواب آرام نداشتم. روز وشب در حال فکرکردن به شروع زندگی جدیدم بودم و مثل بسیاری از دیگر مهاجرین درجستجوی کار بودم. درکلاس زبان ثبت نام کردهبودم ولی کلاسها هنوز شروع نشده بود.
هر روز کارمشدهبود قدم زدن توی خیابانها و نگاه کردن به پشت شیشه مغازه ها، تا شاید در این گیرودار بتوانم کار موقتی برای خودم پیداکنم. توی یک مغازه با یک مهاجر افغانی آشناشدم و او هم آدرس یک کارخانه را به من داد که یکی از دوستانش در آن کار میکرد. صبح روز بعد به آنجا رفتم و فرم استخدام شرکت را پرکردم ودر جعبه مخصوصی که برای جمع آوری این فرمها بود انداختم. پس از دوهفته از کارحانه تماس گرفتند و پس از گرفتن شماره rumben lacios قرار شد که ساعت 7.30 صبح فردا برای شروع کارم به آنجا بروم. فردا صبح با عوض کردن چند خط مترو و اتوبوس به محل کارخانه که بسیار هم دور بود، رفتم.
پس از صحبت با مسئول کارگزینی وامضاء کردن فرم قرارداد، به سرپرست خط معرفی شدم. کارخانه دارای قسمت های مختلفی بود درقسمت اول، مونتاژ محصول نهایی، کارگران فیلیپینی کار میکردند (ظاهرا به صورت گروهی استخدام میشدند) ولی محل کار من در قسمت سوم که مخصوص بستهبندی محصولات تولیدی نیمهساخته بود، قرارداشت. انصافا هم برای من که در عمرم کار یدی نکرده بودم کارسختی بود.
سرپرستم یک فرد تونسی بود که مراد صدایش میکردند، آدم جدی ولی مهربانی بود که با کارگران رفتارش احترامآمیز بود. او مرا به یک فرد که فکرمیکنم از اهالی هائیتی بود، معرفی کرد. قرار شد مرا آموزش بدهد. راستش شاید به علت اینکه توی ایران همشهریان سیاه پوست زیاد نداشتیم و تبلیغات فیلمهای غربی که معمولا سیاهها را آدمهای جنایتکار و خلاف معرفی میکردند، باعث شدهبود تصور نامناسبی داشتهباشم و ناخودآگاه از آنها فاصلهبگیرم و با آنها هم کلام نشوم. اینکه آنها فرانسه را با لهجه غریبی حرفمیزدند که فهمیدنش کار آسانی نبود، نیز مزیدی بر «علت» شدهبود. خلاصه اینکه مقداری دچار اضطراب شدم که حالا با این فرد که بایستی به من آموزش بدهد چه کار کنم و چطوری اورا تحمل کنم. که دیدم خودش پیشقدم شد و پس از معرفی ( اسمش میشل بود) تمام قسمتهایی راکه در محدوده کار من بود به من نشان داد و با زبانی که مخلوطی بود از انگلیسی و فرانسه، کار بستهبندی قطعات را به من یاد میداد و الحق روش آموزش او بسیار موثر بود. همان روز توانستم مسئولیت کار با چند دستگاه را به عهده بگیرم. آدم صبوری بود و با اینکه در روزهای اول کارها را درست انجام نمیدادم با صبر وشکیبایی, اشتباهاتم رااصلاح میکرد. سعی میکرد راهنماییام کند.
یکی از روزها، از من در مورد ملیتم پرسید و وقتی به او گفتم ایرانی هستم لبخند گرمی صورتش را پوشاند و با لفظ برادر مرا مورد خطاب قرار داد و گفت که اخبار ایران را از نزدیک دنبال میکند و میداند که ایرانیها افراد شجاعی هستند. برای من جالب بود که او اطلاعات زیادی از تاریخ وفرهنگ ما داشت. در حالیکه من اطلاعاتی ازکشور و فرهنگ او نداشتم. این تجربه جالبی برای من بود که آدمها را فارغ از نژاد و ملیت و رنگ پوستشان نگاهکنم. و نگاه کلیشهای به آنها نداشته باشم.
این همکار سیاه پوستم بعد از اینکه فهمید من ایرانی هستم با من مهربانتر وصمیمیتر شد و حتی چند بار از من در مقابل سرپرست دفاعکرد. از آن روز به بعد نگاهم تغییرکرد و با خودم عهدکردم که درمورد آدمها برمبنای رنگ پوست و ملیت قضاوت نکنم.
این وبلاگ بدور از هر نگاه ؛فقط جنبه اطلاع رسانی برای دوستانی که قصد مهاجرت به کانادا رو دارن فعال می باشد .فقط همین.